رفیقانت برفتند پاره راهی برو که از رفیقان جانمانی
سید محیا گلوی مداکی را گرفت و گفت:
منم محیا که هستم شاعر کُرد غم لولو به منزل کی توان بُرد
اگر بار دگر شلوا بر آری چکش گیرم و دندانت کنم خُرد
در این هنگام مداکی سید محیا را میشناسد و با پشیمانی چنین میگوید:
گهی کُردی زنم صد گه عراقی تمسّک میدهم تا عمر باقی
سر بالای مزارم بنویسید غلام خاص محیا بود مداکی
«عبد الله ظریف»
۴-۲۰-۳- عاقبت حسادت
پدر و مادری بودند که یک دختر داشتند. دختر آنها هر روز که به مدرسه میرفت، معلم به او یاد میآموخت که مادرش را در خُمره خرمایی بیندازدتا او بتواند با پدرش ازدواج کند. دختر میگفت: چگونه مادرم را در خمره بیندازم. معلّم گفت: وقتی مادرت رفت سراغ خمره تا سرش را در خمره برد تا نگاهی کند، پاهایش را بگیر و او را داخل خمره بینداز. دختر به خانه که میآمد هر روز میگفت: ننه من خرما میخواهم. خمرهای که پر بود میگفت: نه،آن یکی خمره و… بالاخره دختر موفق شد مادرش را در خمره بیندازد. رفت پیش معلم و جریان انداختن مادر در خمره را برایش تعریف کرد. معلّم گفت: سر خمره را هم بستی؟ گفت: بله بستم.
(( اینجا فقط تکه ای از متن درج شده است. برای خرید متن کامل فایل پایان نامه با فرمت ورد می توانید به سایت nefo.ir مراجعه نمایید و کلمه کلیدی مورد نظرتان را جستجو نمایید. ))
بعد از چند وقت دختر به پدرش گفت: بابا سرم شپش دارد، خارش میدهد. پدر گفت: چه کنم؟ گفت: تو کاری نمیتوانی بکنی ولی اگر معّلم ما زن تو شود سرم را تمیز می کند. تا اینکه بالاخره معلم به همسری پدر دختر درآمد. روزها آمدند و رفتند. روزی دختر و زنبابا میخواستند به یک عروسی بروند و رفتند. عروسی پسر پادشاه بود. همه چیز برای پذیرایی جلوی همه گذاشتند. اما جلو دختر و زن بابا خوراکی دیگری گذاشتند. دختر پهلویش درد میکرد به زنبابایش گفت: امّا او هیچ توجهّی نکرد. وقتی به خانه رفتند شروع به گریه کرد و رفت پیش مادرش که داخل خُمره بود و گفت: که پهلویش درد می کند. مادر گفت: من که توی خمرهام: نمیتوانم کاری برایت بکنم. حالا مادرش توی خمره گاو شده بود.
مادرش گفت: مرا بیرون بیاور تا کمکت کنم، دختر گفت: چه طوری؟ گفت: سنگی بزن به خمره، خمره بشکند. من بیرون میآیم. او مادر را که درون خمره گاو شده بیرون آورد. مادر دختر را بر میدارد و میبرد پیش پسر پادشاه. پسر پادشاه به دنبال این بوده که دختری را برای همسری پسند کند. وقتی دختر را همراه مادرش یا همان گاو می بیند میپسندد و میگوید: همین را میخواهم. پسر پادشاه چیزی را پرت می کند که به هر دختری که بخورد او را به همسری بگیرد و اتفاقاً به همین دختر میخورد. زنبابا که جریان را میفهمد دختر را جایی زندانی می کند و دختر خودش را می آورد پیش پسر پادشاه، وقتی زنبابا دختر را میبرد یک لنگ دمپایی او داخل چشمه میافتد. پسر پادشاه دمپایی را بیرون آورده و میگوید: برای پای هر کس اندازه شود من با او ازدواج میکنم. همه جا میگردند و دخترها دمپایی را میپوشند اما دمپایی به پای کسی اندازه نمی شود. وقتی به زنبابا میرسند میگویند نگاه کنید دختر دیگری اینجا زندگی نمیکند. بالاخره دختر را پیدا می کنند، وقتی دمپایی را میپوشد میبینند اندازه است. پسر پادشاه میگوید: با همین دختر عروسی میکنم.
دختر عروس پادشاه می شود. زنبابا که به دختر خیلی حسادت میکرده روزی او را به صحرا میفرستد و بند گاو را به او میدهد که به صحرا ببرد، گاو را بچراند و مقداری پنبه هم به او میدهد که آنها را بریسد و رشته کند. پنبه را باد میبرد به سمت باغ گلازنگی(دیو)، دختر به دنبال پنبه باد آورده به باغ میرود. میگویند پنبههایت روی حوض است برو بردار. وقتی به سمت حوض میرود میبیند آنجا پر از طلاست: گردبند،انگشتر و… بک انگشتر به سر انگشت کوچکش می کند و پنبه را بر میدارد بیاید. به او میگویند برگرد. او را روی آسیاب میگذرانند و به چپ و راست میچرخانند. انگشتر از دستش میافتد. دستی به پشت شانهاش میزنند و میگویند. بردار و برو، برای خودت. دختر به جایگاه خوبی میرسد. زنبابا وقتی جریان را میبیند این دفعه دختر خودش را همراه گاو به صحرا میفرستد و مقداری پنبه هم به او میدهد. وقتی به خانه بر میگردد مادرش میگوید: چه شد؟ میگوید: پنبههای مرا باد جایی نبرد. مادرش او را به سمت دیگری میفرستد.
چند روز پشت سر هم دختر میرود هر چه پنبهها را به هوا می اندازد باد نمیبرد؛تا اینکه بالاخره روزی باد پنبههایش را به سمت باغ، لب حوض میبرد. دختر وقتی لب حوض میرود میبیند آنجا پر از طلاست. چشمش که به طلاها میافتد دست و سروگردن را پر از طلا می کند و تا جایی که امکان داشته طلا بر-می دارد. وقتی میخواهد برود او را روی آسیاب می-برند و میچرخانند. هی میچرخانند هی طلا می-ریزد،تا اینکه همه طلا-هایی که برداشته میریزند بعد بیرونش می-کنند و می-گویند حالا برو که یک چیزی روی پیشانیات و یک چیزی روی چانهات در می آید. میرود خانه، وقتی مادرش او را میبیند و می پرسد چه اتفاقّی افتاده؟ دختر همه چیز را برایش تعریف می کند. از آن به بعد مادرش او را جایی نمیبرد و یا او را پنهان میکرد که کسی چهره-اش را نبیند.
اما آن دختر واقعی پدر که حالا همسر پسر پادشاه بوده، بسیار خوشبخت بوده و زندگی خوب و مرفهّی داشته است.
۴-۲۰-۴- ترک و خر زبان فهم
یک ترک با یک تاجیک رفیق بودند. تاجیک از سفر برای رفیق ترک و همسرش سوغات قند و پارچه آورده و به دیدار دوستش می-رود، سوغاتی ها داخل خورجین بوده و خورجین روی خری قرار داشته است . وقتی به هم میرسند تاجیک خر را میبندد و با دوستش سلام و احوالپرسی می کند. خر تاجیک سُک سُک میکرده و صدایهای مبهمی از خودش در میآورده ترک به تاجیک میگویند: خرت چه میگوید؟
تاجیک می-گوید: خر میگوید همه چیز سر و سوغات آوردهام توی خورجین است، برو بردار!
ترکه میرود میبیند همه چیز توی خورجین است: قند،پارچه و…
به تاجیک میگوید: این خر را به من بده. تاجیک میگوید: من از تولاّی این خرنان میخورم و خرجی همسر و فرزندان را در می-آورم بدهم به تو؟ هی هان و هی نه، آخرش خر را به ترکه میدهد و پول خوبی ازاو میگیرد.
ترک خر را میگیرد و به خانه میبرد و می-گوید: خوب است. من پسر ندارم، حداقل این خر زبون فهم است. به دخترانش میگوید: بروید گندمها را پاک کنید. پاک می کنند و داخل خورجین میریزند و بار خر می کنند. یک چماق به خر میزند و به خر میگوید: برو پارو سنگین، سه تا آسیاب هست، آسیاب اول، دوم و سوم؛ هر کجا نوبت است بگو گندمها را آرد کنند. خر میرود پشت گردنه به زمین میافتد، ملق میزند و گندمها میریزند. گندم ها را مردم جمع می کنند و میبرند و خر نیامد. چند روز میگذرد. ترکه چماقش را روی دوشش می گذارد و میرود پارو، پهلو آسیابان. میگوید: آسیابان؟ گفت: بله. این خرمن که زبان فهم بود آمد اینجا؟ آسیابان که تعّجب کرده بود گفت: طوری حرف بزن که من بفهمم. ترکه گفت: میزنم داغونت میکنم. آسیابان از ترس گفت: بله آمد اینجا نوبت نبود رفت آسیاب مُورْکَه(وسطی)،ترکه رفت آسیاب مُورْکَه. آنجا هم آسیابان گفت: اینجا هم نوبت نبود، رفته آسیاب آخری. ترکه رفت آسیاب سوّمی، سراغ خرش را گرفت. آسیابون گفت: بله اینجا آمد گندمها را خرد کردیم، له کردیم مثل مَسکِه و تحویل دادهایم. خرت گفت: میخواهم بروم کوه هرمود. از کوه هرمود بالا رفت و گفت: میروم هرمود نانوایی کنم. ترکه گفت: ای وای بابام سوخت؛ بچه هایم از گرسنگی خشک شدند. رفت خانه دوباره چماقش را برداشت و رفت تا به هرمود رسید. جریان خرش را به یک هرمودی گفت: هرمودی جواب داد: بله یک خری آمده اینجا نانوایی کند، یکی دو روز ماند گفت معامله نمی شود. رفت لار. ترکه زد رفت لار پهلو کلی تنوری. کلی خردمند بود گفت: اینجا کارکرد و گفت خواصی ندارد رفت جهرم که ملاّ بشود. ترکه گفت: هی بابام سوخت حالا چطور این همه راه بروم جهرم: چطور بروم؟ و خلاصه رفت و به جهرم رسید. یک روز جمعه بود. هلّههلّه رفت تو مسجد. مسجد پر از آدم بود و راه و جا نبود. ترکه با کفش وارد مسجد شد و دور زد و گشت چشمش به ملاّی مسجد افتاد رفت و ریشش را گرفت و گفت: تو خر من بودی بچه هایم از گرسنگی مردند تو آمدی اینجا ملاّ شدی؟ هان بزنم داغونت کنم: جهرمیها جمع شدند میخواستند او را بکشند گفتند: تو ملاّی ما را لکه دار کردی و آبرویش را بردی. کدخدا می-آورند میانجیگری کند. میگوید: شاید دیوانه است،دیوانه را که کسی نمیکشد. جریان را که میشنوند ،میبینند فریبش دادهاند ترکه میگوید: حالا گفتهاند خرمن رفته ملاّ شده، ولی اینکه خر من نیست. مردم همه پول جمع می کنند نفری چهار تومن و ده تومن می دهند به ترکه و کیسهاش پر ار پول می شود بر میدارد و می آید و او را نصیحت می کنند و میگویند: تو آبروی ملاّی ما را بردی دیگه هیچ وقت این کار را نکن، آخه مگر خر ملاّ می شود؟ترکه می آید به یه جیوهکش میرسد میگوید: برادر من این طور سرم آمده، از گرسنگی دارم میمیرم و جریان را کامل تعریف می کند. جیوهکش به زنش میگوید از اون کتخ سرنجک با نان بده بخورد کتخ را میخورد و میگوید: بهبه خیلی چیز خوبی بودو می آید می بیند در جایی، پیچیتوی کوزه جلوی اوستا افتاده است. ترکه میگوید: اوستا آن چیست؟ میگوید: یک کرّه باد پاست، مال شاه میباشد، داده من برایش نگهداری کنم. ترکه میگوید: بفروشش به من. میگوید کار هم می کند؟ ترکه اصرار می کند که بفروشش. اوستا میگوید که مال شاه است اگر بداند به تو فروختم اعدامم می کنند.ترکه میگوید: من آن را زیر جُکَّم قایمش میکنم. خلاصه اوستا راضی می شود ترکه هم هر چه پول جهرمیها به او داده بودند میدهد و پیچ خشک و خالی را میگیرد. میانه راه کنار درختی میگوید: آن را در بیارم و نگاهی به آن کنم. پایش به درختی میخورد و میافتد. خرگوش کنار درخت لانه داشته از ترس فرار می کند و در میرود ترکه میگوید: ای بابام سوخت کّره باد پا فرار کرد و رفت. دنبالش میدود نمیتواند آن را بگیرد با خودش میگوید: بدتر راه را گم نکنم. می آید به طرف خانه. وقتی به خانه رسید میبیند بچههایش همه از گرسنگی مردهاند و خشک شده اند.
۴-۲۰-۵- حکایت ضرب المثل
یک دست مُ اِنْ یَکْ آسّه کپ خلق مُ ناشا بَسَّه
Yak dass mo en yak assa kap-e-xalq monaša bassa
معنی: یک دست داریم یک آستین، دهان مردم را نمیتوانیم ببندیم.
یَکْ پیرمردی بُدِه، یَکْ پُسیش بُدِه، یک خَری. اگی اَتِ یَکْ ولایتی رَدْ اَبُسن. پیرمرد اَتِینی خَری بارشَ اَکُی و خَُوشو دو تا پیاده اَُچِن. مردم ولایت اوّلی اَگن: چه پیرمرد نفهمی وسیله سواری شُ هِنْ خُشْو پیادهَ اَرَفتا سِن. پیرمرد و پُسشِ اَسوار خر اَبن اَچِن از یَک ولایتی رد اَبن. مردمش اگن: چه بی رِحمِن هر دو تاشو اَ سوارن یک خر بدبختی دو نفر گتکی شَ سوار هسِّنْ. ای دَفَه پیرمردی خُش اوسار خَر اَگِری و پُسی اَسوار خر اَکوی. مردم ولایت بعدی اَگنُ چِکَد جوون جاهلین خُش سوارن پیرمرد بدبختی پیادَه اَچی. پیرمرد اَسوار اَبی پُسی اوِ سارخری اگری و اَچِن. اَرسِنْ اَیَک ولایتی دِگهَ. مردمش اَگنُ: بِچِ اینچَنی اوسار خَراُش باره پیرمرد گُتَکِنی خُش اَسوار خَرِن.
منظور ادی: که گَپ مردم اُتَْ ناشابَسِّه.
Yak piramardi bode yak posisš bode yak xari.Agi ate yak velayati rad abossen. Piramard ateiny xari barša akoy-o-xošo dota peyadā a čen.Mardom-e-velayat-e-avally agon če piramard-e-nafahmi vasiley savary šo hen xošo peyada araftasen. Piramard-o-posoš ā savar-e-xar aben. Ačen az yak velayati rad aben. Mardomoš agon če birahmen hardotašo āsavaren. Yak xar-e-badbaxti do nafar go taki ša sovar hessen.ie dafa piramardi xoš owsar-e-xar ageri-o-posi-a-souar-e-xar akoy. Mardom-e-velayat baadi agon čekad javoon-e-jahelin xoš savaren piramard-e-badbaxti peiada ači. Piramard a sovar abi posi owsar-e-xar ageri-o-ačen.arasen a yak velayati dega Mardomoš agon beče in čeny owsare xar oš bare piramard e gotakenixoš a souare xaren.
kap-e-mardom ot naša bassa
«سهیلا طیبات»
پیرمردی بوده، یک پسر داشته و یک خر. روزی با هم از یک روستا میگذشتند، در حالی که باری بر روی خر بوده و خود و پسرش پیاده میرفتهاند. مردم روستا میگویند : چه پیرمرد نفهمی، وسیله سواری دارد ولی پیاده میروند. پیرمرد و پسر با شنیدن این حرف هر دو سوار خر میشوند و به راه ادامه می دهند، میرسند به روستایی دیگر، مردمان روستا میگویند: چه بیرحمند، دو نفر مرد گُنده بر خر سوارند. این دفعه پیرمرد خودش افسار خر را به دست میگیرد و پسرش را سوار می کند. مردم روستای بعدی میگویند: چقدر این جوان نادان است که خودش سوار و پدر پیرش پیاده میرود. پیرمرد سوار می شود و پسر افسار خر را میگیرد به راه خود ادامه می دهند. به یک روستای دیگر میرسند. مردمانش با دیدن آنها میگویند: بچهای مثل این افسار خر را گرفته و مرد گنده خودش سوار خر شده است. منظور از این حکایت این است که: دهان مردم را نمی شود بست.
۴-۲۰-۶- فیل و مورچه
اگی یک فیلی رفته خونه مورچَیا خراب شَِ کِردهِ، مورچَیا هَمَه هُنْدِ سِنْ اَلِ جوش شَ خاسِدِه، فیل خُشْ شَ تَکِنِدِه، مورچَیا همش تَکدِه، یکی نِکتَه و اَزِر خِرُش چسبِدَه بُدِه. مورچیای دِگهَ تشویق شُ اِکِردِه شَ گتُهِ: خَفَش بُکُ، خَفَش بُکُ.
Agi yak fili rafte xoney moorčaya xarab ša kerde. Moorčaya hama hondesen ale jošša xasede. Fil xoš ša takenade. Morčaya hamaš taked,yaki nekate-o-azer-xeroš časbeda bode. Morčaya-y-dega tašviq šo akerde ša gote. Xafaš boko-xafaš boko.
میگویند: یک فیلی رفته خونه مورچهها را خراب کرد. مورچهها همه آمدن روی بدنش و شروع کردند به گاز گرفتن. فیل خودش را می تکاند که مورچهها بریزند. همه مورچهها ریختهاند به جز یکی و زیر گلوی فیل چسبیده بوده. مورچههای دیگر تشویقش میکردند و میگفتند: خفهاش کن. خفهاش کن.
(فاطمه لقمان زاده)
۴-۷-۷- ترک و پیرمرد
یک ترک و یک پیرمرد بُسِن. اَچِن اِکوه. یک دُتی بُدهِ اسمش فاطی شُ اَگتُه. اَبرای کوه بُدِه. ترکه وَ پیرمردی اگی: چه طعری بکنم که انجیر کوه بخورَم؟ انجیریا جای نِرگی بُدِه. پیرمرد اگی: هی بَلاتَ سیَر اُچی، بال شَزی نَه بُکُ. دو تا سُپْ اَتارِن. اَبَنْدنِ اَدوتا کَفَلُش و فاطی اَبِرِن لَبِ کوه. شَ گُنْ: فاطی انجیر اَبنشْ اگی: ها. اگی: حالا پَل بِز برو انجیر بیا. هِی اِتا هِی زَهْره ناکوی. یَک دَفِا لا،شَ دِن اَکِت اَتِ دَرّه و تکّه تکّه اَبی. ترکه اگی بلاشَ سِرَه بِزِند: پَلُش نِکی، تکّهِ یاش جَم اَکُنِن اَبند اَکُنِن و اَبِرِن.
Yak tork-o- Yak piramardi bossen. Ačen a ko. Yak doti bode esmoš fati šo agote. Abaray ko bode.
Torka va piramardi agi če tari bokonam ke anjire-koh boxoram? Anjire ya jay-e-nergi bode. Piramard agi hey bala ta sera oči,ball šazi naaboko.
do ta sop ataren. Abanden a dota kafalaš-o-fati aberen lab-e-koh.ša gon.fati anjir ābeneš?
Agi ha.agi hala pall beza boro anjir beia.
Hey ata hey zahra nakoy. Yak dafa loša den. Aket a te darra-o-tekka tekka abi- torka agi bala ša sera bezend paloš neki paloš neki.
یک ترک و یک پیرمردی بودند با هم میروند کوه. یک دختری بوده به نام فاطی که بالای کوه بوده، ترکه به پیرمرد میگوید: چه کار کنیم که از انجیر کوه بخوریم؟ انجیرها توی درهّای بودند. پیرمرد میگوید: بلا به سرت بیاید. برایش بال درست بکن. دو تا سپ حصیری میآورند و به دو بازوی فاطی میبندند و او را به لب پرتگاه میبرند و به او میگویند: فاطی انجیرها را میبینی؟ میگوید: بله میگویند: حالا پر بزن برو انجیر بیار. فاطی هی می آید پر بزند اما میترسد و جرأت نمیکند. یک دفعه او را هل می دهند به داخل دره پرت می شود و تکهتکه می شود و میمیرد،ترکه میگوید: بلا به سرش بزند پر-نزد، پرنزد. بعد هم تکههایش را جمع می کنند و بند می کنند و میبرند.
«علی طیبات»
۴-۲۰-۸- روباه و طبیب
یَک رُزی روباه چَشْ دَردُش بُدِه. اَچی پَی طبیب. اگی: طبیب مَ چَشُم درد اَکِردا، یَک دوایی وَ سِه مَ بُکُ. اگی: دوای تُ تُمبِ نِلدَه. اگی: تُمبِ نِلِدَه؟ مِندِه اَبی؟
اگی: ها دوای روباه فقط تُمبِ نِلدِن دِگهَ ایچ دوایِیش نی وَسِه چَشْ دردُش.
روباه: اگی: تُمبِ نِلِدَم نی هر جاش کِه اُتْ دِدِیِ مَمْ لِدِه.
اگی: خاب نَ پَ وَمِ چَشْ دردتُ بگرد کِ بِهتَراُتِنْ.