(همان: ۶۶۹/۶-۷)
جمشید دو درج گوهر که داشت برای خورشید فرستاد و از او خواست تا فردا گوهرهای دیگری بیاورد. آنگاه از قصر باز گشت و گوشهای گرفت و شمعی را پیش رخش نهاد و با وی راز و نیاز کرد. تا آنکه صبح گاهان رو به قصر خورشید نهاد. ملک جمشید به خواب رفت و از اتفاق همان شب خورشید بر بالای سر جمشید آمد. در تعجب که آیا این مرد بازرگان است یا از دودمان شاهی است. چون جمشید بیدار شد، خورشید به جایگاه خود رفت و وقتی ماجرا را به او گفتند بسیار افسوس خورد. خورشید روزی احوال جمشید را به دایه خویش – کتایون- گفت. کتایون گفت: او جوانمردی عاشق پیشه و بازاری و بازرگان است و کجا با تو قیصرزادهای برابری میکند، این راز را باید به قیصر گفت و جز این چارهای نیست.
(( اینجا فقط تکه ای از متن درج شده است. برای خرید متن کامل فایل پایان نامه با فرمت ورد می توانید به سایت feko.ir مراجعه نمایید و کلمه کلیدی مورد نظرتان را جستجو نمایید. ))
روزی جمشید و خورشید در باغ تنها به راز و نیاز و گفتگو مشغول بودند و مجلسی آراسته بودند، در همین حال افسر – همسر قیصر- که تا حدودی از عشق دختری بر جمشید مطلع شده بود با دیدن این منظره به قصر خورشید رفت. خشمگین و عصبانی تمام مجلس خورشید را بر هم زد:
بسی چوب از قفای مطراب زد
نی اندر ناخن شیرین لبان زد
چو ابرو روی حاجب را سیه کرد
چو زلفش سلسله در گردن آورد
(همان: ۷۰۱/۴-۵)
کشان خورشید را با خویشتن برد
به لالایی دو سه شبرنگ بسپرد
(همان: ۷۰۱/۷)
و او را در گوشهای زندانی کرد. جمشید که این همه را میدید، از شدت فراق خورشید بیتاب شده و سر به کوه و بیابان مینهد و با وحشیان آرام گرفت. شبی در پای سروی خفته بود و بر بالای سرو کبوتری لانه داشت، غم دلش را برای کبوتر گفت و با یکدیگر تا صبح هنگام، راز و نیاز کردند. در این حال مهراب نگران و آشفته حال به دنبال جمشید بود و پس از یک ماه در کوه او را یافتند. بسیار نصیحت و موعظه کرد، اما اثری نبخشید و به فکر چارهای افتاد. سرانجام صلاح کار چنان دید که جمشید با لباس بارزگانی و هدایا و جواهر و دیباهای زربفت چینی به دربار شاه روم رود. کاروانی با شکوه فراهم شد، جمشید به قصر شاه رفت. ساعتها شاه از حال و روزگارش پرسید؛ چون شاه وی را جوانی لایق و شایسته یافت پس از سالی وزیرش شد. نهانی گاه با خورشید وصالی داشت و گاه نامهای مبادله میشد. روزی جمشید، دیبا و گوهری شاهوار به مهراب داد تا نزد افسر ببرد. او با جواهرات به قصر افسر رفت. در میان سخنان از افسر پرسید که چرا از فرزندت – خورشید- دوری گزیدی و او را به خواری محصور و محبوس کردهای؟
مادر گفت:
به می پیوسته آب روی ریزد
چو نرگس مست خفته، مست خیزد
چو گل در غنچه باید دختر بکر
در دل بسته بر اندیشه و فکر
اگر با بکر گردد باد دمساز