طبق همان جهان بینی دوگانه انگارانه، شرایط رفتاری هم روشن و ویژه است. قواعد در مورد شکل لباس پوشیدن، طرز صحبت کردن، رفتار جنسی، خوردن و نوشیدن مناسب، شکل خانواده، تعداد فرزندان، سرگرمی و رفتارهای دیگر کاملاً روشن و از قبل تعیین شده است.
یکی دیگر از مشخصات بنیادگرایان مجزا کردن فضا و یا تامین مکانی مجزا برای افراد خود با الزام های رفتاری است که همه افراد موظف به انجام آن اند. در چارچوبهای بستهی حاکم در جنبشهای بنیادگرا، وجود شعارهایی مانند تسلیم محض، قربانی دادن، زکات دادن، رعایت اصولی در مورد رفتارهای جنسی و جلوگیری از انحرافات، لزوماً به جنگ مقدسی که آنها میخواهند درگیرش شوند مربوط نمی شود. این رفتارهایی است که افراد باید رعایت کنند. حتی نوع استفاده از زبان و لغات در گروه های بنیادگرا با فضاهای دیگر متمایز است. نمونه آن استفادههای مداومی است که از قرآن و حدیث مثلاً میان مسلمانان می شود. نوع زبان بدن و شکل ظاهری که بنیادگرایان برای متمایز کردن خویش با دیگران استفاده می کنند نیز متفاوت است، مثل خمیده راه رفتن در هاردیم و گوش آمونیم، یا ریشهای بلند مردان در هاردیم و سرهای تراشیده در میان اسلامگرایان، یا لباسهای سفید و سیاه با آستینهای بلند برای هاردیمیها (آلموند،۲۰۰۳: ۹۹و۴۷). در واقع کاری که بنیادگرایان انجام می دهند آن است که با مقدس نشان دادن خویش و تظاهر به این که درگیر جنگ مقدسی هستند و وظیفه آسمانی بر گردن دارند خود را متمایز جلوه دهند.
( اینجا فقط تکه ای از متن فایل پایان نامه درج شده است. برای خرید متن کامل پایان نامه با فرمت ورد می توانید به سایت feko.ir مراجعه نمایید و کلمه کلیدی مورد نظرتان را جستجو نمایید. )
همه جنبشهای بنیادگرا به نحوی شاهد نوعی قوانین یکسان ساز در بین اعضای خویش اند که عموم این قوانین به نحوی آنها را آمادهی جنگ با بخشی از جامعه می کند، بخشی که با مدرنیته سازش دارند. معمولاً مواجهه با این امور مدرن با تأکید بر بدعت بودن و نوظهور بودن پدیده های مدرن است. نمونه این مخالفت با بدعتها را در فرهنگ هالاخایی میتوان مشاهده کرد. اما گاهی در تمام جنبشهای بنیادگرا انشعاباتی به وجود می آید که مواجهه با بدعتهای مورد نظرشان به شیوه صلحآمیز را نمیپذیرند، از جنبش اصلی جدا میشوند و دست به فعالیتهای خشونتآمیز میزنند. نمونه آن گروه های جهادی التکفیر والهجره است (مارتی،۱۹۹۳b: 14)
شاید در پروتستانتیسم به اندازه اسلام و یهودیت نظارت بر رفتار اعضای گروه وجود نداشته باشد، اما در دین پروتستان نیز فقه به نحوی وجود دارد و به شکل رسمی بر رفتارهای افراد نظارت می کند، مثلاً این که رفتار جنسی افراد را محدود می کند، به والدین و حقوق آنها توجه کرده و بر آموزش ادای فرایض دینی به کودکان تأکید می کند. (آلموند،۲۰۰۳: ۵۱) این حد از نظارت بر رفتار اعضا و اصرار بر انجام مناسک خاص مثل روزه گرفتن های طولانی و… در سنت های دینی وجود دارد و تشویق شده است، اما نه به شکل رادیکال آن.
در آخر، میتوان گفت آلموند و اپل بی، با وجود ویژگیهایی که برای جنبشهای بنیادگرا قائل اند، معتقد اند بستر دنیویشدن و دموکراتیک شدن و همچنین جهانی شدن دو نوع گرایش متضاد و خنثی را در مورد بنیادگرایی ایجاد می کند: از یک طرف قدرت بنیادگرایی را در کشورهای آسیایی و آفریقایی و خاورمیانه افزایش میدهد و از طرف دیگر در اروپا و آمریکا بستر تکثر گرایی فرهنگی و دینی مانع از قدرت پیدا کردن این جریان می شود (همان،۲۴۲).
شاید نکتهی قابل توجه آن باشد که بنیادگرایی ذاتاً گرایشی خاصگرایانه دارد و حتی اگر به شکل قابل توجهی رشد پیدا کند نمیتواند جایگزین مناسبی با توجه به فضای چندگانه و متکثر جهان معاصر ارائه دهد. نیز، به شکل همزمان، بنیادگرایی برای رسیدن به اهداف خودش نیازمند تقسیم قدرت و اجتناب از ائتلاف و توافق است امّا، از طرف دیگر، اگر به این امور تن ندهد از اهدافش دور می شود.
به نظر میرسد با توجه به رویکرد چند سطحی آلموند و اپل بی برای تحلیل جنبشهای بنیادگرا و محدود شدن به بررسی نسبت این جنبشها با این جهان باوری، و همچنین نگاهی دقیق به جزییات بنیادگرایی دینی، این نظریه می تواند مناسبترین چارچوب مفهومی برای هدایت پژوهش ما باشد.
بخش چهارم
روش شناسی
۴ـ۱ـ روششناسی:
در یک معنای وسیع، در همه پژوهشهای اجتماعی عمل مقایسه کردن وجود دارد. برای نمونه، در پژوهشهای کمّی با هدف ارزیابی همتغییری، ارزش متغیرهای هر مورد با ارزش میانگین مربوط مقایسه می شود، اما باید گفت روش تحلیل تطبیقی بر نوع خاصی از مقایسه، یعنی مقایسه واحدهای کلان اجتماعی دلالت دارد (ریگین،۱۳۸۸: ۱). در واقع، روش تطبیقی به طور سنتی روش اصلی علوم اجتماعی تطبیقی (شاخه ای از علوم اجتماعی که به تفاوت و شباهتهای بین جوامع علاقهمند است) تلقی شده است (استوپ[۱۰۹]،۱۹۷۴: ۲). چندین تن از پژوهشگران تطبیقی ایده وجود برخی تمایزهای مهم میان علوم اجتماعی تطبیقی و بقیهی علوم اجتماعی را نقد کرده اند. مثلاً اسملسر مدعی است که پژوهش اجتماعی تطبیقی « نوعی پژوهش مستقل از بقیهی پژوهش های اجتماعی نیست» و به علاوه « تحلیل پدیده ها در واحدهای آشکارا متفاوت (خصوصاً در جوامع و فرهنگهای متفاوت) هیچ مشکل روششناختی منحصر به فردی ندارد». بهنظر اسملسر، پیوستگی میان پژوهش تطبیقی و غیرتطبیقی از آن جهت است که هر دو هدف یکسانی دارند: تبیین پدیده اجتماعی یا کنترل کردن شرایط و علل تغییرات(اسملسر،۱۹۷۶: ۵-۲). بر اساس این استدلال، هر تکنیکی که سبب رسیدن به تبیین تغیرات می شود روشی تطبیقی است. به عبارتی، روش تطبیقی همه روشهای تحلیلی را که عالمان اجتماعی به کار میگیرند شامل می شود.
این موضوع که علوم اجتماعی تطبیقی هیچ وجه تمایزی ندارد و همه روشهای علوم اجتماعی تطبیقی اند درست است و از آن جهت که بر وحدت روششناختی همۀ زیرشاخههای علوم اجتماعی دلالت می کند، جذاب. اما این موضع از یاد میبرد که تفاوتهای مهمی میان جهتگیریهای غالب محققان تطبیقی و غیرتطبیقی وجود داشته و این تفاوتها پیآمدهای روششناختی بسیاری به همراه دارد(ریگین، ۱۳۸۸: ۳۲). درست است که منطق علوم اجتماعی در همه شاخهها یکسان است، ولی خصایص ویژهی علوم اجتماعی تطبیقی آن را به بستر مناسبی برای آزمودن مقولات اساسی روششناسی بدل میسازد.
در ادامه بحث، الزامات معرفت شناسی، هستیشناسی و روششناسی تحلیل تطبیقی ـ تاریخی را مورد بررسی قرار میدهیم. از نظر معرفتشناسیِ دو ارزشی، رویکرد تاریخی مبتنی بر گزارههای معرفتی تاریخمند است و گزارههای معرفتی فراتاریخی غیرعضو محسوب میشوند. اگر گزارههای معرفتی را برخوردار از ماهیت تاریخی بدانیم، از گزارهها روایتی تاریخگرایانه ارائه کردهایم. حال اگر روایت ما در مورد گزارههای معرفتی بر رویکرد معرفتشناسی ترکیبگرایانه استوار باشد، گزارههای معرفتی تاریخی و فراتاریخی حضور همزمان پیدا می کنند(سردهارن[۱۱۰]،۲۰۰۷: ۲۸). پیامدهای این نوع روایت معرفت شناسانه را در بحث مربوط به هستیشناسی و روششناسی روشن خواهیم کرد.
در مورد هستیشناسی باید گفت این مفهوم ناظر بر باورهای مربوط به واقعیت است، واقعیتی که می تواند دو ویژگی پیچیدگی یا عمومیت را داشته باشد. بعد پیچیدگی واقعیت بر ویژگی منحصربهفرد تاریخی هر حادثه دلالت دارد و بعد عمومیت بر این نکته دلالت دارد که هستیهای اجتماعی و حوادث نمونه ای از الگوهای عام اند. اگر پایه هستیشناسی روش تحلیل تطبیقی ـ تاریخی را بر این پیشفرض استوار سازیم که هر واقعهی اجتماعی به مثابه یک مسأله پژوهش تاریخی از دو بعد پیچیدگی و عمومیت ترکیب یافته است، در این صورت، واقعیت به مثابه یک کل ترکیببندی شده قابل درک است که ما به آن هستیشناسی ترکیبگرایانه اطلاق میکنیم. کل ترکیببندی شده سازهای است که از طریق ترکیب دو بعد واقعیت، منحصربهفرد بودن و عمومیت، ساخته می شود. در واقع، پایه هستیشناسی تحلیل تطبیقی ـ تاریخی مبتنی بر فهم موردها به مثابه یک کل ترکیبیافته از ویژگی پیچیدگی و عمومیت است. بنابراین، تحلیل تطبیقی ـ تاریخی به عنوان نمونه ای از تحلیل تطبیقی ـ کیفی بر ماهیت کلگرایانهی موردها تاکید دارد(ساعی،۱۳۹۲: ۶۱).
از حیث هستیشناسی، مفهوم تحلیل تطبیقی با صفت تاریخی دلالت بر نوع خاصی از تحلیل دارد که موضوع آن امر تاریخی است. امر تاریخی از طریق دو ویژگی برجسته می شود: ۱ـ تاکید بر فهم واقعه به مثابه یک امر فرایندی در حال شدن در طول زمان و در زمان واقعه ۲ـ تأکید بر فهم واقعه به مثابه یک امر خاص مشروط به زمینه. در تحلیل تطبیقی ـ تاریخی، علاوه بر این دو ویژگی، هر واقعهی اجتماعی به مثابه یک امر عام نیز فهم می شود. ویژگی اول و دوم بعد منحصر به فرد بودن و ویژگی آخر بعد عمومیت واقعیت را بازنمایی می کنند که البته ویژگی متمایز کننده ای نیست. بدین ترتیب، در تحلیل تطبیقی ـ تاریخی یکی از پیشفرضهای مهم آن است که چیستی نهادها، ساختارها، کنشها و هستیهای اجتماعی در تاریخ آنها نهفته است و برای فهم باید تکوین و تحول تاریخی آنها را درک کرد(اسکاچپول[۱۱۱]،۱۳۸۸: ۵۱۹-۵۱۰).
پایه روششناسی تحلیل تطبیقی ـ تاریخی بر این قاعده استوار است که شرایط صدق یک حکم روششناختی تابعی از الزامات معرفتی معینی است. الزامات معرفتی، از طریق روایت هستی شناسانهی خاص، روایت روششناسانهی خاصی را تولید می کند. بر مبنای این قاعده، میتوان گفت هستیشناسیِ دوارزشی بر روایت دوارزشی در مورد واقعیت مبتنی است که در آن، واقعیت ویژگی منحصر به فرد یا ویژگی عام دارد. در نتیجه، این نوع روایت هستیشناسانه به دو نوع رویکرد روششناختی منجر می شود: ۱ـ رویکرد تاریخی ۲ـ رویکرد قانونبنیاد. این دو را میتوان به ترتیب رویکرد تفریدی و تعمیمی نیز نامید. این دو نوع رویکرد، دو نوع رویکرد تحلیلی را بازنمایی می کنند: تحلیل تفسیری و تحلیل تبیینی(سردهارن،۲۰۰۷: ۲۱۴).
اگر در تحلیل موردها، هم بر پیچیدگی و هم بر عمومیت واقعیت اجتماعی تاکید شود، در این صورت موردها به مثابه یک کل ترکیببندی شده ـ ترکیبی از ویژگی پیچیدگی و عمومیت ـ مطالعه می شود. فهم موردها به مثابه یک کل ترکیببندی شده به روایت روششناسی ترکیبگرایانه منجر می شود. در روششناسی ترکیبگرایانه، تفسیر تاریخی و تحلیل تبیینی (فراتاریخی) حضور همزمان دارند. فضای دو ارزشی تحلیل تفسیری یا تبیینی به مثابه زیرمجموعهای مجموعۀ روش تحلیل ترکیبگرایانه تعبیر می شود. به تحلیل ترکیبگرایانه (ترکیبی از تفسیر تاریخی و تحلیل تبیینی) میتوان رویکرد تحلیلی کلگرایانه نیز اطلاق کرد.
در تفسیر تاریخی، مراد نه استفاده از داده های مربوط به گذشته، بلکه روایت توالی حوادث و تحلیل زمینه مند، زمانمند و فرایندی حوادث تاریخی است. تحلیل تاریخی جانشین کردن کلمات به جای ارقام نیست، بلکه روایت پدیده های اجتماعی به مثابه امری دارای ساختار زمانی، مکانی و فرآیندی خاص است. با این حال، تحلیل شواهد تجربی ناظر بر توالی حوادث درون یک فرایند خاص اجتماعی ـ تاریخی با هدایت تئوری انجام می شود(ریگین،۲۰۱۱: ۳۰).
روش تحلیل تطبیقی ـ تاریخی شرایطی را فراهم میسازد که در آن، موردها به مثابه یک کل ترکیببندی شده یا با یکدیگر مقایسه شوند. این روش علتها را جدا از هم نمیبیند بلکه به ترکیببندی علی در یک بازهی زمانی نظر دارد و تلاش می کند تا ترکیببندیهای علی را که واقعهی مورد تحقیق تولید کرده تعیین کند (ماهونی[۱۱۲]،۲۰۰۳: ۱۱). در تحلیل تطبیقی ـ تاریخی فرض بر آن است که رخدادها و هستیهای اجتماعی پیچیده و چندعلیتی اند و مفهوم پیچیدگی علی یا علیت چندگانه در پرتو تئوری جستوجو می شود. مفهوم پیچیدگی علی دلالت بر آن دارد که یک شرط علی علت یک رویداد اجتماعی خاص نبوده و ترکیب چند شرط علی ممکن است موجب ظهور یک رویداد خاص شود. بدین ترتیب، روش تحلیل تطبیقی ـ تاریخی در معنای خاص بر رویکرد تحلیل کلگرایانه استوار است.
بنابراین، به نظر میرسد شکاف عمیق میان کار کمی و کیفی بارزترین جنبه علوم اجتماعی تطبیقی است. این شکاف در علوم اجتماعی تطبیقی احتمالاً از هر عرصه دیگر علوم اجتماعی بیشتر است. این امر تا اندازهای ناشی از تسلط سنت کیفی در این عرصه است، حال آن که در بقیه شاخه های علوم اجتماعی سنت کمی غلبه دارد. نکتهی مهمتر در خصوص این شکاف این واقعیت است که تمایزات دیگری نیز با شکاف کمی/ کیفی علوم اجتماعی تطبیقی همسو شده و آن را تقویت کرده اند. اگر چه ممکن است محققان موردها را در قالب متغیرها تحلیل کنند (مثلاً، بودن یا نبودن یک نهاد ممکن است متغیری مهم تلقی شود)، باز هم یک شاکله[۱۱۳] (ترکیبی از ویژگیها) تلقی میشود. بنابراین، مقایسه در سنت کیفی متضمن مقایسه شاکلههاست. این کلگرایی با رویکرد تحلیلی غالب پژوهشهای کمی در تعارض است.
با وجود اهمیتی که مقایسه به لحاظ روشی در علوم اجتماعی دارد، جای تعجب است که در این فضا روششناسی تطبیقی دقیقی بروز نکرده است. دلیل فقدان چنین روششناسیای دشواریهای بسیاری است که یک روششناسی تطبیقی دقیق به دنبال خواهد داشت (پورتر[۱۱۴]،۱۹۷۰: ۱۴۴). افرادی مانند اسملسر معتقدند که عنوان «روششناسی دقیق» فینفسه عبارتی متناقض است، زیرا روش تطبیقی برای بررسی تنها چند مورد معدود بهکار میرود و همین امر سبب می شود محقق نتواند منابع و شرایط مولد واریانس در پدیده اجتماعی مد نظر را کنترل کند. اگر چه تعداد موارد مناسب برای تحلیل محدودیتهایی برای دقت تحقیق ایجاد می کند، اغلب ماهیت ترکیبی تبیینهای علوم اجتماعی تطبیقی و ویژگی کلگرای روش تطبیقی است که مانعی در برابر این نوع دقت پدید می آورد.
غالب محققان تطبیقی، که عموماً گرایش کیفی دارند، به توالیها و رخدادهای تاریخی خاص و علل آنها در میان مجموعه ای از موارد مشابه علاقه دارند. رخدادهای تاریخی غالباً به تبیینهای پیچیده و ترکیبی نیاز دارند و بسیار دشوار بتوان چنین تبیینهایی را بر اساس قواعد جریان غالب علوم اجتماعی کمیگرا تأیید کرد. روش تطبیقی به ترکیب و پیکربندی علل توجه دارد و برای معین کردن ترکیبهای متفاوتی از علل که منجر به بروز رخدادها یا فرایندها میشوند به کار می آید. بهعلاوه، روش تطبیقی مبتنی بر روشهای منطقی است. روش تطبیقی از دو روش تحقیق استقرایی میل: روش توافق و روش اختلاف غیر مستقیم استفاده می کند (اسکاچپول و سامرز[۱۱۵]، ۱۹۷۹:۳۹). این روشها کلیه داده های در دسترس و مرتبط با پیش شرطهای بروز یک رخداد را به کار میگیرند، و با آزمودن شباهتها و تفاوتها میان نمونههای مناسب، علل رخداد را تبیین می کنند.
روش تطبیقی با نمونهها یا جمعیت آماری کار نمیکند، بلکه همه مصداقهای مناسب پدیده تحت بررسی را در نظر میگیرد و از آنجا که کلیه مصادیق یک پدیده بررسی میشوند، پذیرش نتایج حاصل از به کار بستن روش تطبیقی بر مبنای معیارهای احتمالاتی نخواهد بود. در نتیجه، روش تطبیقی به فراوانی نسبی انواع موارد حساسیت ندارد.
روش تطبیقی از چند جهت نسبت به روش آماری برتری دارد: اول، روش آماری ترکیبی نیست. هر علت مرتبط به صورت مجزا بررسی می شود. در واقع، روشهای آماری توانایی پاسخگویی به سوالاتی را که راجع به پیآمدهای ترکیبهای مختلف علل باشد (به عبارتی بررسی هر وضعیت به صورت کلی) ندارد. دوم، به کار بستن روش تطبیقی به صورتبندی تبیینهایی میانجامد که قادر اند هر مصداقی از یک پدیده خاص را توضیح دهند. همین ویژگی است که روش تطبیقی را برای تفسیر موارد خاص و توضیح خاص بودن تاریخی مناسب میسازد. بالاخص، همین ویژگی است که روش تطبیقی را برای ساختن نظریه های جدید و ترکیب کردن نظریه های موجود موجه جلوه میدهد. سوم، روش تطبیقی محقق را مجبور نمیکند نشان دهد نمونه ای از جوامع را از میان جمعیتی آماری به گونه ای برگزیده است که آزمون معناداری آماری در خصوص آن کاربرد پیدا کند. در واقع، مرزهای آزمون تطبیقی را خود محقق تعیین می کنند. در آخر این که روش تطبیقی محقق را وامی دارد تا با مواردی که تحلیل می کند آشنا شود. برای مقایسه کلیت هر مورد با بقیهی موارد، محقق باید هر مورد را دقیقاً بررسی کرده و آن را با بقیهی موارد مناسب مقایسه کند(لنگ[۱۱۶]، ۲۰۱۳: ۱۱۹-۱۱۸).
به نظر میرسد روش تطبیقی راهبردی موردمحور است مستلزم تمرکز بر موردها به مثابه ترکیبی از ویژگیها. به همین دلیل، سنت پژوهش کیفی در علوم اجتماعی تطبیقی قویتر است. حتی در تحقیقات تطبیقی که با رویکرد ترکیبی انجام می شود، وزن کیفی این روشها بیش از وزن کمی آنهاست.
در فرایند پژوهش تطبیقی میتوان تئوری آزمایی کرد، موردها را در پرتو تئوری تفسیر کرد و گزارههای تاریخی را به گزارههای عام سازگار با گزارههای تعمیمی تبدیل کرد. البته این تبدیل باید با استدلال عقلانی همراه باشد. این پژوهش گفت و شنود بین تئوری و شواهد را امکان پذیر میسازد. پژوهشگر می تواند مفاهیم جدید را فرموله و در پرتو شواهد تجربی، انتظارات تئوریک از پیش موجود را پالایش کند (ماهونی،۲۰۰۳: ۱۳۷).
افزایش عمومیت تئوری مورد بررسی می تواند پیامد دیگر تحلیل تطبیقی باشد. عمومیت یک تئوری به دامنهای از پدیده های اجتماعی اشاره دارد که آن تئوری قابل اطلاق به آنهاست. هر چه عمومیت تئوری بیشتر باشد، دامنه پدیده های اجتماعیای که می تواند تبیین کند بیشتر است (پرزوسکی[۱۱۷]،۱۹۷۰: ۹۶). تحلیل تطبیقی تاریخی می تواند در مسیر تأیید/ اصلاح، به افزایش عمومیت تئوری منجر شود. در فرایند تأیید/اصلاح، تئوری از نو فرموله می شود. فرموله کردن مجدد تئوری محصول تعامل برساختن و اصلاح کردن است. در واقع، نسبت تجربه با تئوری را در پژوهش تطبیقی ـ تاریخی به این صورت میتوان بیان کرد که تجربه هم ناظر بر ابطال، تأیید و اصلاح تئوری است که برآیند آن می تواند به توسعه علم و انباشت دانش علمی منجر شود.
۴ـ۱ـ ۲ـ روش تحقیق:
با توجه به توضیحاتی که در بخش روششناسی ارائه شد، روش تطبیقی ـ تاریخی روشی کیفی یا مورد محور به حساب می آید. محققانی که این راهبرد را به کار میبرند با موارد محدودی که بر مبنای نظریه مشخص شده اند کار کرده و این موارد را به مثابه کل با هم مقایسه می کنند تا به تعمیمهای میانبرد درباره ریشه های تاریخی و رخدادهایی که به گروه نسبتاً محدودی از پدیده های اجتماعی مربوط می شود دست یابند.
برخی بر این باورند که این سنت دنبالهرو وبر و به طور کلی سنت تاریخنگاری آلمانی و در درجۀ اول سنت تفسیری است. اما این راهبرد همواره تفسیری نبوده و گاه علی ـ تحلیلی است. راهبرد موردمحور می کوشد تا از طریق شناسایی نمونههای قابل مقایسه پدیده مورد نظر و سپس تحلیل شباهتها و تفاوتهایی که به لحاظ نظری اهمیت دارد به تعمیمهای تجربی میانبرد برسد. البته به ندرت تنوع کافی موارد برای اثبات یا رد استدلالهای علی وجود دارد. معمولاً در یک مجموعه از موارد میتوان از چندین استدلال علّی پشتیبانی کرد. به خاطر تنوع اندک موارد، محقق مجبور است به کمک ذکر مطالبی دیگر و به طور کلی از طریق تفسیر کردن موارد از استدلال خود پشتیبانی کند. این توجه کردن به جزئیات هر یک از موارد سببساز تبادل نظر پژوهشی پربار میان محقق و شواهد می شود (ریگین و زارت[۱۱۸]، ۱۹۸۳: ۷۴۹-۷۴۳).
غالب مباحث درباره روشهای مورد محور با اشاره به بحث جان استوارت میل[۱۱۹] در کتاب نظام منطق: قیاسی و استقرایی آغاز می شود. میل چندین راهبرد پژوهشی برای دستیابی به تعمیمهای تجربی ارائه کرد و قصد داشت بنیادی منطقی برای پژوهش علمی استقرایی فراهم آورد. دو مورد از روشهای میل که با پژوهشهای موردمحور تناسب خاصی دارند روش توافق و روش تفاوت غیرمستقیم است(میل،۱۹۶۷: ۴۵).
استدلال روش توافق این است که هر گاه دو یا چند نمونه از یک پدیده تحت بررسی تنها در یک عامل علّی از میان چندین عامل علی ممکن، مشترک باشند، آنگاه آن عامل علی که همه نمونهها در آن مشترکاند، علت پدیده تحت بررسی به شمار می آید. کاربرد این روش به این شکل است که اگر محققی میخواهد علت پدیده خاصی را بداند، باید نمونههایی از آن پدیده را انتخاب کرده و عامل علّی که این شرط را برآورده میسازد، علت پدیده بشمارد. اگرچه میل به محققان توصیه می کنند به دنبال علتی باشند که در همه موارد مشترک است، احتمالاً علت پنداشتن عاملی را که ترکیبی از چندین شرط باشد نیز مجاز میداند(لنگ، ۲۰۱۳: ۸۷).
روش تفاوت غیرمستقیم میل کاربست مضاعف روش توافق است. فرض کنید محققی میپندار تجاری شدن شتابان کشاورزی مسبب شورش دهقانی است. محقق ابتدا نمونههایی از شورش دهقانی را شناسایی کرده تا ببیند آیا تجاری شدن شتابان کشاورزی در آنها وجود دارد یا نه. اگر چنین بود، آنگاه وی نمونههایی از فقدان شورشهای دهقانی را بررسی می کند تا فقدان تجاری شدن شتابان کشاورزی را در آنها مطالعه کند. در واقع، حضور غیاب متقاطع بررسی می شود. اگر همه موارد بررسی شده در خانههای حضور/حضور یا غیاب/غیاب یک جدول دو در دو قرار گیرد، آنگاه موید این استدلال است که تجاری شدن شتابان کشاورزی علت شورش دهقانی است.
روش توافق و روش تفاوت غیرمستقیم هستهی مرکزی راهبرد موردمحور را تشکیل می دهند در حالی که هر دو روش سودمندند اما در مواجهه با علیت چندگانه و ترکیبی ناتوان اند (ماهونی،۲۰۰۳: ۱۴۶).
روشهای موردمحور در درجه اول برای شناسایی روابط غیرمتغیر[۱۲۰] به کار برده میشوند. این روشها را برای نشان دادن الگوهای ثابت همتغییری و نه تبیین کردن تغییرات به کار میگیرند. با این حال، به دلیل پیچیدگی علّی، شناسایی روابط غیرمتغیری که دوری و ساده نیستند دشوار است. عموماً هنگامی که روش توافق یا روش تفاوت غیرمستقیم به نحوی مکانیکی به کار گرفته میشوند، استدلال اولیه محقق رد می شود. معمولاً دیالوگی میان ایدههای محقق و شواهد موجود به وجود می آید و مردود شدن استدلالهای اولیه تنها اولین مرحله دیالوگ است. غالباً مردود شدن ایده اولیه خود همان موضوع نامعلوم است که باید تبیین شود و به کانون اصلی تحقیق تبدیل می شود.
بعد از رد شدن ایدههای اولیه، یکی از گزینه های که پیش روی محقق آن است که ایدههای خود را پالایش کرده و بکوشد تا همخوانی بیشتری با شواهد ایجاد کند. برای مثال، فرض کنید استدلال اولیه این است که رخدادی خاص محصول تلفیق سه پیش شرط است و محقق درمییابد که همه موارد وقوع این رخداد توأم با حضور هر سه پیششرط است. با این حال، مواردی نیز وجود دارد که در آنها، علیرغم حضور هر سه پیششرط، رخداد مذکور مشاهده نشده است. محقق در این حالت به جای کنار گذاشتن صورتبندی اولیه فرضیه ممکن است بکوشد تا شرایط دیگری را که با رخداد مذکور ارتباط دارند و باید سه پیششرط اصلی را همراهی کنند شناسایی نماید. مثلاً اگر همه موارد فقدان رخداد مذکور در وجود سه پیش شرط اصلی مشترک باشند اما پیششرط چهارمی را دارا نباشد، آنگاه محقق می تواند استدلال بهتری نسبت به استدلال اولیه ارائه دهد. در این مثال، محقق توانسته است گسترهی شرایط تجربی منجر به بروز رخدادی خاص را از سه به چهار ارتقا دهد (ریگین،۲۰۱۱: ۸۹-۸۳).
اسکاچپول و سامرز سه راهبرد استفاده از روش تطبیقی را معرفی می کنند. به نظر ایشان، روش تطبیقی ـ تاریخی یا همان موردمحور در سه زمینه مختلف به کار گرفته می شود: ۱ـ بازنمایی نظریه ۲ـ نشان دادن تقابل زمینه ها ۳ـ تحلیل علّی کلان. در شیوه اول، نشان دادن توان یک نظریه برای سامان دادن شواهد تجربی برگرفته از چند مسیر تاریخی مد نظر است. از همین رو، محقق ابتدا نظام نظری قیاسی ارائه می کند، سپس به کمک تطبیق نشان میدهد که گزارههای نظری ارائه شده در همه موارد کاربرد دارند. در این شیوه، موارد برای کنترل متغیرها انتخاب نمیشوند بلکه بررسی تاریخی فقط به تعریف مفاهیم و شکل عملیاتی نظریه کمک می کند و بررسی تاریخی در حکم تأیید نظریه است. اگر محقق در شیوه بازنمایی نظریه بخواهد نشان دهد که ورای همه تفاوتها، موارد تحت بررسی را میتوان با نظریه واحدی تبیین کرد، در شیوه تقابل زمینه ها محقق در پی نشان دادن انفراد تاریخی و منحصر به فرد بودن فرایند کلی اجتماعی است و تعارضات و تمایزات موارد نیز بررسی می شود. غالباً در این شیوه بهترین نتیجه با انتخاب متفاوتترین موارد حاصل می شود. راینهارد بندیکس به عنوان چهرهی شاخص این شیوه، آن را جانشین تحلیل علّی نمیداند و بیشتر مدعی است این شیوه با شناخت دقیق زمینه ها در پی آن است تا از تعمیمهای علّی نادرست جلوگیری کند. اما شیوۀ سوم که اسکاچپول آثار برینگتن مور و خودش را ذیل آن طبقه بندی می کند، تحلیل علّی کلان مبتنی بر روش استقرایی است. وی برخلاف ایده بندیکس، که تاریخ تطبیقی را مستعد استنتاج علّی نمیداند، میاندیشد. در این شیوه، محقق از بررسی موارد صرفاً برای تایید نظریه استفاده نمیکند، بلکه رفت و برگشتی میان نظریه و داده وجود دارد که همزمان فرضیهآزمایی و بسط نظریه جدید را امکان پذیر میسازد. در این شیوه، دو راهبرد توافق و تفاوت بر مبنای روشهای میل مبنای استنتاج علّی ست. (اسکاچپول و سامیرز،۱۹۸۰)
از آنجایی که در این تحقیق ما به دنبال تطبیق سه جنبش بنیادگرا طبق نظریه آلموند هستیم، به دلیل کم بودن موارد مطالعه و در اولویت نبودن تعمیم و نیز نیاز به بررسی عمیق هر یک از جنبشهای انتخاب شده، روش موردمحور با رویکرد سوم بیشترین تناسب را با اهداف پژوهشی ما خواهد داشت .
سه مرحله در این نوع راهبرد پژوهشی وجود دارد. محقق ابتدا در پییافتن شباهتها میان اعضای مجموعه ای است که یک رخداد مشترک در آنها وجود دارد. در گام دوم، وی می کوشد روشن کند که آیا شباهتهای مشاهده شده با رخداد تحت بررسی ارتباط علی دارند. در مرحله سوم، می کوشد تا برمبنای شباهتهای شناسایی شده تبیینی عام صورتبندی کند. خلاصه اینکه این همان کاربست ساده و سر راست روش توافق میل است. این راهبرد قیاسی است، چرا که مقولات نظری در آزمودن شباهتها و تفاوتهایی که مدخلیت علی دارند سهیماند (بدون راهنمایی مقولات نظری، جستجو برای شباهتها و تفاوتها می تواند تا ابد ادامه یابد).
از سویی این راهبرد استقرایی است، زیرا محقق با آزمودن موارد تجربی مشخص می کند که کدام یک از شباهتها و تفاوتها مدخلیت علّی دارند و برای ارتقای نظریه به کار میآیند. پژوهشگر در این مرحله از تحقیق، تبیینی عام بر مبنای شباهتهای شناسایی شده تدوین می کند. به این ترتیب، این شیوه به مفهوم سازی و ارتقای ایدههای نظری اولیه میانجامد(اسکاچپول،۱۳۸۸: ۵۰۱-۴۹۸) (ریگین،۱۳۸۸: ۸۱).
در این تحقیق نیز این سه مرحله اجرا خواهد شد: ابتدا بر اساس نظریه ۹ گانه آلموند، که در قالب ۹ عنصر ویژگیهای جنبشهای بنیادگرا را دنبال می کند، بر روی جنبشهای بنیادگرای هاردیم، اکثریت اخلاقی و طالبان به شکل جداگانه و در قالب سه فصل پیاده خواهیم کرد. سپس شباهتهای این سه جنبش را بررسی میکنیم و در مرحله بعد، ارتباط علی بین این عناصر را نشان خواهیم داد و بررسی تطبیقی و تبیین عام از جنبشهای بنیادگرا در ادیان ابراهیمی در این مرحله انجام خواهد شد. در مرحله پایانی، با توجه به شباهتها و تفاوتهای بدست آمده، تلاش میکنیم نظریه ابتدایی را با توجه به محدوده تحقیق ارتقا دهیم.
فصل دوم
تجزیه و تحلیل
بخش اول
هاردیم
۲ـ۱ـ هاردیم: (لرزان یا متوحش از خداوند)
به طور کلی گروه های ارتدوکس یهودی زمانی ظهور کردند که یهودیان با جریان روشنگری در اروپا مواجه شدند و تغییرات دوران روشنگری به آنها نیز رسید. یهودیان اشکنازی که به طور کلی در اروپای شرقی مثل لهستان و روسیه زندگی میکردند، به شکل جدی از اوایل قرن بیستم به عنوان یک گروه اقلیت به شکلهای مختلفی در برابر این جریان متجدد موضعگیری کردند. این موضعگیری به سه صورت شکل گرفت: نخست، همانندسازی یا شبیهسازی: در این استراتژی آنها خود را با هویت و فرهنگ جامعه بزرگتر انطباق دادند. شیوۀ دوم فرهنگپذیری بود، شیوه تشویق ارتباط فرهنگی با دنیای بیرون و در عین حال، گریز از جذب شدن در آن. بالاخره، سومین شیوه ضدفرهنگپذیری، که به دنبال فرار از زندگی معاصر و حفظ شیوه های سنتی است. گروهی که همگون شدن را می پذیرفتند دست از یهودی بودن بر میداشتند، گروهی که فرهنگ پذیری را انتخاب میکردند به یهودیانی با پسوند تبدیل می شدند (مانند یهودی فرانسوی، یهودی آلمانی و …) که با دنیای بیرون از جامعه یهودی ارتباط پیدا میکردند و حتی دوستان غیر یهودی و تحصیلات دنیوی داشتند(کرومر[۱۲۱]،۱۳۸۹: ۲۰۹-۲۰۸).
گروهی از فرهنگپذیران صهیونیسم را ابداع کردند، ایدئولوژی سیاسیای ساختهشده بر اساس نوعی ناسیونالیسم یا ملیگرایی یهودی که از تفکرات مدرن مثل لیبرالیسم، سوسیالیسم و حتی دولت ملت الهام میگیرد. از نظر آنان، دولت یهودی می تواند مانند بقیه دولتها باشد بدون آنکه یهودی بودن خود را از دست بدهد. اما مبنای ثابت تمام یهودیان ارتباط فرهنگیشان با جهان است به شکلی که برای یهودیان سود داشته باشد.