که چون تُلکه بر تخت زنگی نشست
سَبَق بُرد اگر خود همین بود و بس
که عمرم به سر رفت بی حاصلی
که دریابم این پنج روزی که هست
نبُرد ازجهان دولت الّا فقیر
به تندی بر آشفت کای تُلکه بس
به تسبیح و سجّاده و دلق نیست
به اخلاقِ پاکیزه درویش باش
ز طامات و دعوی زبان بسته دار
که اصلی ندارد دَمِ بی قدم
چنین خِرقه زیرِ قبا داشتند
(سعدی، ۱۳۸۹: ۵۵)
در ابیات پایانی این حکایت، سعدی شیرازی باز زبان نصیحت می گشاید و راه طریقت و سیر و سلوک را، راهی می داند که باید به آن عمل گردد؛ به این خاطر که سخن گفتن تنها در این مورد بی فایده است و اصل و اعتباری در آن نیست. آشنایی سعدی با عرفان و کلمات واصطلاحات عارفانه وهمچنین تأکید بر عمل کردن به آن و گام نهادن در طریق طریقت عرفانی، برداشت دیگری است که میتوان از این حکایت داشت.
سعدی عالیترین مباحث توحید، عرفان و اخلاق را با کلامی دلنشین به گونه ای روشن و واضح، بیان کرده که برای همگان قابل درک و فهم است و در همین حال کمتر عارف و حکیمی را میتوان دید که این گونه به کمک مضامین عرفانی به پند و نصیحت پرداخته باشد.
( اینجا فقط تکه ای از متن پایان نامه درج شده است. برای خرید متن کامل فایل پایان نامه با فرمت ورد می توانید به سایت feko.ir مراجعه نمایید و کلمه کلیدی مورد نظرتان را جستجو نمایید. )
فروغی در مورد عرفان سعدی می گوید: «اندرز های عرفانی سعدی، گونه ای آرمان گرایی و ترسیم سازه های معناگراست که در بوستان سعدی به نظم آمده است و از کلمات شیخ، پیداست که به تصوف و عرفان اعتقاد داشته و شاید رسماً هم در سلسله ی متصوفه داخل بوده است و نیز گفتهاند محلی که امروز، مقبره و زیارتگاه اهل دل است؛ خانقاهش بوده.»(فروغی، ۱۳۷۳:۱۱)
سعدی معتقد است که خداوند درهای خیر و نیکی خود را بر مردم نبسته است و آدمی که روحی از خدا دارد چرا باید درِ خیر و احسان خود را بر همنوعان خود ببندد. نیکی امری فراموش نشدنی است و حتّی حیوانات نیز تا حدودی نیکی را از بدی تشخیص میدهند.
در پارابل عرفانی زیر، نیکی کردن و یاری رساندن به دیگران، این گونه اندرز داده می شود که روزی مردی، سگی را در بیابان می بیند که از تشنگی، در حال مرگ است، مرد به او آب می دهد و این خبر به پیامبر می رسد و پیامبر می گوید که همانا گناهان آن مرد نزد خداوند بخشیده شده است.
یکی در بیابان سگی تشنه یافت
کُلَه دَلو کرد آن پسندیده کیش
به خدمت میان بست و بازو گشاد
خبر داد پیغمبر از حال مرد
اَلا گر جفا کردی اندیشه کن
یکی با سگی نیکویی گم نکرد
کَرم کن چنان کِت بر آید زدست
به قَنطار زر بخش کردن ز گنج
بَرَد هر کسی بار ، در خوردِ زور
برون از رمق در حیاتش نیافت
چو حبل اندر آن بست دستار خویش
سگ ناتوان را دمی آب داد
که داور گناهان از او عفو کرد
وفا پیش گیر و کرم پیشه کن
کجا گم شود خیر با نیکمرد؟
جهانبان درِ خیر بر کس نبست
نباشد چو قیراطی از دسترنج
گران است پایِ ملخ پیشِ مور
(سعدی، ۱۳۸۹: ۸۵)